آنچه نباید میشد ...
پنجره را باز می کنم . باد خنکی گونه هایم را به آرامی نوازش می کند . چشم هایم را می بندم . این آخرین راهی است که به آن می اندیشم . آخریم راهی که می تواند مرا از بند ِ خاطرات ِ تو برهاند ، باد است . خاطراتت را به باد می سپارم . و همان طور که تا به حال مقصدش را نمی پرسیدم ، این بار نیز مقصد ِ این خاطرات خاک خورده ی فراموش شده از جانب تو را نمی دانم .
لبخند می زنم . این همان آرامشی است که برای کسب ِ آن سالهاست که خود را در آشوبی بی پایان غرق کرده ام ...
بلوایی که خواب را نیز از چشمانم ربوده است . ناگهان با صدایی از جا می پرم . رویم را که بر می گرداندم لرزشی را در تمام ِ وجود ِ خود حس میکنم که قرن ها اضطراب را در خود جای داده است . کسی چه میداند . شاید باد نیز وزن ِسنگین ِ خاطرات ِ تو را تاب نیاورد ...
تنها به تکه های خرد شده ی گلدان ِ روی طاقچه ام نگاه می کنم . این بی رحمانه است . گلدانی که دست سازه تو بود و روح ِ خود را در آن دمیده بودی ، حالا هر تکه اش در گوشه ای از اتاق افتاده است.
و این تویی که از دور می آیی . با آن آرام و قرار همیشگی .. بغض گلویم را را می فشارد . خم می شوی . محتاطانه تکه های گلدان را از روی زمین جمع می کنی . تکه های شکسته را کف دستان من می گذاری . می گویی : یادت می آید ؟!
می گویم : من چه یادی دارم . چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟ چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم ..
من یادم است آن روز را که زیباترین گل های جهان را در زیباترین گلدان دست ساز جهان گذاشتی و نزد ِ من آوردی .. می گفتی گل ها خودت انتخاب کرده ای . می گفتی که مرا هم از میان ِ تمام ِ جهان برگزیده ای . با خود گمان کردم لابد گل ها را نیز در دریای چشمانت رها می کردی آنگونه که من نیز در میان ِ امواجِ دریای چشمانِ تو ، زورق ِ احساسم را به آسودگی می راندم ..
من چه یادی دارم ؟! چه یادی دارم وقتی خاطرات ِ تو بی دعوت به افکار من هجوم می آورند ..
که حتی باد نمی تواند مقصد ِ خاطرات ِ تو را انتخاب کند ...
و این آن چیزی است که نباید بشود ..
تنها سیاست مداران ِ بزرگ ِ جهان یا برترین اقتصاد دانان نیستند که برای آنچه باید بشود و آنچه نباید بشود تصمیم می گیرند .
این منم .
این منم که اینبار می گویم این گلدان ِ شکسته نیست که از برای خاطرات ِ تو شکسته اند . این منم که با خاطرات ِ تو می شکنم .
این منم که کمر خم می کنم . این منم که می گویم نباید بشود . گلدان نباید بشکند .. من نیز هم ...
بغض امانم را بریده است . در آغوشت می گریم ...
سردی ِ خون را کف پایم حس می کنم . به خودم آیم ...
از دور می فریفت دل تشنه ی مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود ..